، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات رادین

نی نی دون 6

1392/6/24 14:56
نویسنده : سمیرا
151 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

یه عالمه نوشتم اما همش پرید..... اعصابم حسابی خوورد شدش..... بیخیال

پسر نازم تصمیم گرفتم از خاطرات الانیات بنویسم...... بنویسم که چقد روز به روز مردتر و زیباتر میشی و حسابی آقا و فهمیده میشی

پسر خوشگلم انقد این روزا حرف برای گفتن دارم که نمیدونم از چی بنویسم برات

31 تیر تولدت بود.... چون ماه رمضون بود من خونواده بابایی رو افطار دعوت کردم و چون رابطه دو تا خونواده ها زیاد خوب نیست خونواده خودم رو دعوت نکردم.....

صبحش کلی با مامان رفتیم خرید..... بعدش شما با مامانی اینا رفتی خونشون تا من برم خونه و کارام رو انجام بدم..... الهی قربون پسرم برم....موقع رفتن با من بای بای هم میکردی!.....

دیگه کلی رفتم خونه و بدوبدو کارام رو انجام دادم..... بابا موقع اومدن اومدش دنبال شما..... البته تووو این حین هم مادربزرگت اومد خونه ما..... همینکه بابایی اومدش قهر کرد و رفت امامزاده..... بابا هم خسته و کوفته اعصابش خورد شدش..... بعدش مامان بزرگت زنگ زد به بابا و گفت زنت به من سلام نداده!!!! خلاصه سر اون بابا کلی اعصابش خورد شد.... از من هم مطمئن بود که من همچین کاری نمیکنم.... بعد نیم ساعت به زور فرستادم دنبالش!.... اما خانوم رفته بود نشسته بود امامزاده و در نمیومد!!!!..... بابا و عمو وحید کلی نشستن اونجا نزدیک 2 ساعت!... اما نیومدش!.... اونا هم اومدن خونه..... بعدش هم عمو وحید کلی به من کمک کردش.....  کلی طفلی بادکنک فوت کرد و برام چسبوند

دیگه موقع افطار عمه زهرا اومدش و اونم کلی کمک کردش..... اما مامان بزرگت قهر کرده بود بابا مجبور شد بره دنبالش!.... اما وقتی اومد هم تووو قیافه بود!!!.... والا! نمیدونم چش بود!

شب رو به طرز وحشتناکی زهرم کردش....  اما تنها وجود تو بودش که بهم آرامش میداد.... بخاطر همین زهر کردنا عکس خوشگلی از تو ندارم!!!!....... نه من و نه بابایی هیچ عکسی نتونستیم ازت بگیریم....!

بیخیال ایشاالله تولدای دیگه مامان جون

دیگههه اینکه مادربزرگت و عمه زهرا هرکدوم نفری 50 تومن دادن.... دستشون درد نکنه

منم قرار شد برات تولد بگیرم..... 13 شهریور بالاخره تونستم تولد بگیرم...... یه تولد زنبوری کوچولوو

عشق من حسابی بزرگ شده .... انقد که تمام کاراش رو دوس داره خودش انجام بده

نفس من دایره کلماتت انقد زیاد و وسیع شده که آدم حظ میکنه

و اما کلماتی که تووو این مدت میگی:

به من میگی :::         ماما

به بابایی میگی::::      بااااااااااباااااااا(با حالت طلبکارانه!)

به مامانی میگی:::      مااااااااااااااماااااااااا(با غلظت فرااوان)

به آقاجون میگی:::      بابا یا دِدَ

به دایی میگی::::       دااااااای

به خاله سمیه میگی::  دُمیه

به ثنا میگی:::            ننا

به عمو هم میگی:::     عموووووو

به ننه ها میگی:::       ننه

به نی نی میگی:::      نی نی

به سپهر میگی::::      دِپهر

به محیا میگی::::        محححححححححححححیا(مثل احمد پورمخبر! با همون مدل)

به لیلا میگی::::         اِیلا

به عمه میگی::::       عممممممممه

به خیار میگی:::         ایییییار

به طالبی میگی::::     آلبی

به کیوی میگی:::       تیبی

به تاب میگی::::        تاب تاب

به ماشین میگی:::    ناااااااان نااااااااااان

به بیرون میگی:::       دَدَ

به رقص میگی::::      نانای

به آب میگی::::         آب

به بده میگی::::        بدددددده

به نه میگی::::         نععععععععععع

به بعله میگی::::       بععععله!

به آب بازی میگی:::    آب بازی

و خیلی کلمات دیگه!

وقتی یه چیزو میخوای میگی::::       بده منه!!

وقتی داری منو صدا میکنی میگی:::   مااااااااامااااااا بیا

وقتی میگم بده:::: میگی نعععععع! منه! 

به بابا میگی:::      بابا بییم دَدَ.... بیییییییییییم

اسمتو گاهی میگی آدین! و گاهی میگی دین! و خیلی وقتا هم اصلا خودتو میزنی به اون راه و اصلا حواب نمیدی که اسمت چیه!

تا 5 میشماری و دستات رو قشنگ نشون میدی.....

به کتاب خوندن نسبتا علاقه داری اما وسطاش شیطنت هم میکنی

به سی دی بی بی انیشتن هم علاقه زیادی داری اما تا کمی ازش میگذره شروع میکنی به شیطنت کردن.... البته گاهی هم صداهایی که اونا در میارن رو تو هم در میاری

عاشق ثنا و آقاجون هستی .... و همیشه اونا رو برای خودت میدونی......

اگه ساعت ها هم گریه کنی ثنا یا آقاجون بیان پیشت حسابی شاد و شنگول میشی

خلاصه بگم یه پسر خواستنی شدی نفسسسسسسسسسسسسسسم

خیلی دوست دارم..... 

پسندها (1)

نظرات (0)